کانون فرهنگی هنری مسجد جامع روستای سنان - شهرستان فسا ـ فارس

این سایت متعلق به کانون فرهنگی مسجد جامع روستای سنان می باشد جهت بازخورد فعالیت های انجام شده در فضای مجازی واطلاع رسانی دوستان و همشهریانی که در روستا نیستند .

کانون فرهنگی هنری مسجد جامع روستای سنان - شهرستان فسا ـ فارس

این سایت متعلق به کانون فرهنگی مسجد جامع روستای سنان می باشد جهت بازخورد فعالیت های انجام شده در فضای مجازی واطلاع رسانی دوستان و همشهریانی که در روستا نیستند .

با عرض سلام و خوش آمد گویی به وبلاگ کانون فرهنگی هنری مسجد جامع روستای سنان - شهرستان فسا ـ استان فارس
از اینکه به وبلاگ ما تشریف آوردید خوشحالیم.
لطفا با نظرات و پشنهادات خود ما را در ادامه راه کمک بفرمائید.
جهت ارتباط با مدیریت وبلاگ با شماره تلفن : 09179314831 آقای غلامرضا رعیت پیشه
و جهت عضویت در کانال تلگرام به آدرس زیر
کانون فرهنگی هنری مسجد جامع روستای سنان . شهرستان فسا
masjedjamehsenan@

https://telegram.me/masjedjamehsenan
مراجعه نمایید .

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

دوشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۱۳ ب.ظ

۰

آغاز مصیبت

پس از خیانت سقیفه و تعیین خلیفه ناحق مسلمین عده ای از اصحاب که مخالف با خیانت سقیفه بودن در منز ل دخت گرامی رسول خدا تحسن کردند. اما بعد..
ابوبکر ، قنفذ را نزد امیر الومنین(ع) فرستاد و عده ای کمک نیز به همراهش قرار داد . او آمد تا در خانه حضرت و اجازه ورود خواست ، ولی حضرت به آنان اجازه نداد . اصحاب قنفذ نزد ابوبکر و عمر بازگشتند در حالیکه آنان در مسجد نشسته بودند و مردم اطراف آن دو بودند و گفتند: به ما اجازه داده نشد. عمر گفت: بروید ، اگر به شما اجازه داد وارد شوید و گرنه بدون اجازه وارد شوید .
آنها آمدند و اجازه خواستند . حضرت زهرا(س) فرمود: « به شما اجازه نمی دهم بدون اجازه وارد خانه من شوید» همراهان او بر گشتند ولی قنفذ ملعون آنجا ماند . آنان به ابوبکر و عمر گفتند: فاطمه چنین گفت، و ما از اینکه بدون اجازه وارد خانه اش شویم خودداری کردیم . عمر عصبانی شد و گفت : ما را با زنان چه کا استسپس به مردمی که اطرافش بودند دستور داد تا هیزم بیاورند . آنان و خود عمر نیز همراه آنان هیزم بر داشتند و آنها را اطراف خانه علی و فاطمه(ع) و فرزندانشان قرار دادند . سپس عمر ندا کرد بطوری که علی و فاطمه (س) بشنوند و گفت: «. بخدا قسم ، ای علی باید خارج شوی و با خلیفه پیامبر بیعت کنی و گرنه خانه را با خودتان به آتش می کشم .
حضرت زهرا (س) فرمود: ای عمر ، ما را با تو چه کار است؟ جواب دا : در را باز کن وگرنه خانه تان را به آتش می کشیم . فرمود: « ای عمر ، از خدا نمی ترسی که به خانه من وارد می شوی ؟» ولی عمر باز نگشت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آتش زدن در خانه و مجروح شدن حضرت زهرا(س)

عمر آتش طلبید و آن را بر در خانه شعله ور ساخت و سپس در را فشار داد و باز کرد .
حضرت زهرا(س) در مقابل او آمد و فریاد زد : ـ یا ابتاه ، یارسول الله» عمر شمشیر را در حالیکه در غلاف بود بلند کرد و به پهلوی حضرت زد. آنحضرت ناله کرد :«یا ابتاه» عمر تازیانه را بلند کرد و بر بازوی حضرت زد . آنحضرت صدا زد :« یا رسول الله ،، ابوبکر و عمر با بازماندگانت چه بد رفتاری کردند»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دفاع امیر الومنین(ع) از حضرت زهرا(ع)

علی (ع) ناگهان از جا برخاست و گریبان عمر را گرفت و او را به شدت کشید و بر زمین زد و بر بینی و گردنش کوبید و خواست او را بکشد ولی سخن پیامبر (ص) و وصیتی را که به او کرده بود بیاد آورد و فرمود:« ای پسر صهاک، قسم به آنکه محمد را به پیامبری مبعوث نمود، اگر نبود مقدری که از طرف خداوند گذشته و عهدی که پیامبر با من نموده می دانستی که تو نمی توانی به خانه من داخل شوی»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دستور ابوبکر برای حمله و آتش زدن خانه.

عمر فرستاد و کمک خواست . مردم هم آ»دند تا داخل خانه شدند ، و امیر المومنین(ع) هم سراغ شمشیر رفت.
قنفذ ملعون نزد ابوبکر بر گشت در حالیکه می ترسید علی(ع) با شمشیر سراغش بیاید چرا که شجاعت و شدت عمل آنحضرت را می دانست. ابوبکر به قنفذ کفت:« برگرد ، اگر از خانه بیرون آ»د دست نگه دارید وگرنه در خانه اش به او هجوم بیاورید، و اگر مانع شد خانه را بر سرشان به آتش بکشید » قنفذ ملعون آمد و با اصحابش بدون اجازه به خانه هجوم آوردند . علی (ع) سراغ شمشیرش رفت ، ولی آنان زودتر به طرف شمشیر آنحضرت رفتند ، و با عده زیادشان بر سر او ریختند . عده ای شمشیرها را بدست گرفتند و بر آنحضرت حمله ور شدند و او را گرفتند و بر گردن او طنابی انداختند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مجروح شدن حضرت زهرا(ع) بدست قنفذ ملعون.

حضرت زهرا(ع) جلوی در خانه ، بین مردم و امیر المومنین(ع) مانع شد. قنفذ ملعون با تازیانه به آنحضرت زد. بطوریکه وقتی حضرت از دنیا می رفت در بازویش از زدن او اثری مثل دستبند بر جای مانده بود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شهادت حضرت زهرا(س) و محسن (ع)

قنفذ ملعون حضرت فاطمه(ع) را با تازیانه زد آ« هنگام که خود را بین او و شوهرش قرارداد، و عمر پیغام فرستاد که اگر فاطمه بین تو و او مانع شد او را بزن.(خداوند لعنتش کند) قنفذ ملعون با غلاف شمشیر به فاطمه زهرا(س) حمله کرد و ضربه ا
ی به او زد او را به سمت چهار چوب در خانه اش کشانید و در را فشار داد بطوری که استخوانی از پهلویش شکست و جنینی سقط کرد، و همچنان در بستر بود تا در اثر همان شهید شد
در روایتی منسوب به امام صادق(ع) آمده است که آن حضرت فرمود: آنچه که باعث قتل مادرم سلام الله علیها شد همان غلاف شمشیری بود که قنفذ بر او زد.
روایت دیگر: سر انجام ، با آوردن هیزم خانه وحی مورد هجوم قرار دادند و حرمتش را شکستند . فاطمه زهرا(س) برای پاسخ، پشت در خانه حاضر شد که ناگهان در خانه باز شد و فاطمه(س) برای حفظ خود از چشم نامحرمان به پشت در پناه برد ، در این لحضه عمر بن خطاب با لگد چنان به در کوبید که فاطمه زهرا(س) بین در و دیوار قرار گرفت و فریاد زد: به خدا بچه ای که در رحم داشتم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دعای مستجاب...

سلمان فارسی می گوید : وقتی امیرالمومنین(ع) را از خانه بیرون آوردند. فاطمه (س) نیز بیرون آ»د تا نزدیک قبر پیامبر (ص) رسید و فرمود: پسر عم مرا رها کنید . قسم به خدایی که پیامبر(ص) را به حق مبعوث کرده ، اگر او را رها نکنید موهایم را پریشان می کنم و پیراهن پیامبر را بر سر میگذارم و به درگاه خدا نله می کنم . بدانید که ناله صالح در پیشگاه خدا از فرزندان من گرامی تر نیست.
سلمان می گوید : به خدا قسم دیدم که پایه هی دیوار مسجد از جا کنده شد بطوری که اگر کسی می خواست از ژیر آن عبور کند می توانست.
من گفتم : یا سیدتی و مولاتی ، خداوند تبارک و تعالی پدرت را رحمت فرستاده ، پس از ناحیه تو برای امت نقمت و عذاب نباشد .
حضرت از نفرین دست باز داشت و دیوارها به گونه ای بجای خود برگشت که از زیر آنها گرد و غبار بلند شد و به حلقوم ما داخل شد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
راز دل فراق...

بیماری مادرم فاطمه(س) به طول انجامید و روز به روز حالش سخت تر می شد . امیر المومنین(ع) را طلبید و خبر شهادتش را به او و اسماء داد و وصیتهایش را کرد. قسمتی از وصیتهای فاطمه(ع) به امیر الومنین (ع) و قسمتی به اسماء بود.
بعد از آنکه در خواب خبر مرگ خود را شنید بیدار شد و مشغول مقدمات رفتن به سوی پدر بزرگوارش گردید.
قبل از همه چیز در فکر نور دیدگانش بود . به کمک اسماء دست بر دیوار گرفت و آنجا که آب بود رفت و با دستهای لرزان به شستن لباسهای اطفال مشغول شد . بعد یک به یک کودکانش را صدا زد و سر آنان را شتشو داد و گویا با این شتشو دست بر سر و صورت آنان می کشید و با آنان وداع می کرد و اشک از چشمانش جاری می شد. بعد خودش نیز غسل کرد و لباس تازه پوشید.
امیر المومنین(ع) وارد خانه شد و با دیدن این منظره سوال کرد: با این ضعف و مریضی چرا مشغول این کارها شدی؟ عرض کرد: چون امروز روز آخر عمر من است خواستم سر ولباس کودکانم را بشویم زیرا فردا بی مادر میشوند.
بعد مادرم زهرا(س) که با سختی کارها را انجام داده بود میان رختخواب رفت و استراحت کرد. علی(ع) بالای سرش آمد، و دید فاطمه(ع) یک قطیفه مصری روی خودش کشیده است . او را صدا زد و جوابی نشنید . گوشه پارچه را کنار زد و فاطمه(س) را دید که ساکت است. عبا و عمامه را برداشت و سر زهرا(س) را به دامن گرفت ، و او را صدا زد ولی فاطمه(س) سخنی نگفت.
امیر المومنین(ع) بار دیگر او را چنین صدا زد:« یا بنت محمد»، ولی جواب نشنید ، گفت :« من حمل الزکاۀ فی طرف ردائه و بذلها علی الفقراء» ولی باز پاسخی نیامد. گفت:« یا ابنه من صلی بالملائکه فی السماء مثنی مثنی» باز جوابی نیامد. گفت:« ای دختر پیامبر ، با من صحبت کن، من علی پسر عموی تو هستم»
فاطمه(س) چشم خود را باز کرد، و به صورت علی(ع) نظر نمود و به گریه افتاد و علی(ع) نیز از گریه فاطمه(س) گریست و پرسیسد: این چه حالی است که در تو می بینم؟ فاطمه (س) گفت: من مرگ را که چاره و فراری از آن نیست می بینم . امیر المومنین(ع) فرمود: فاطمه جان ، از کجا می دانی ؟ فرمود: الان حبیب خود پیامبر را در قصری سفید در خواب دیدم . وقتی مرا دید گفت: دخترم به سوی من بیا که من مشتاقم. عرض کردم : به خدا من به دیدار تو مشتاق ترم فرمود: تو امشب نزد من هستی، و او در وعده ای که داده صادق و راستگو است، و به عهدی که کرده وفا دار است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امیر المومنین (ع) بالای سر زهرا(س) نشست .

. مادرم گفت: ای پسر عمو، خبر مرگم را به من دادند و تو رمی بینی که بعد از ساعتی به پدرم ملحق می شوم . چند چیز که در قلب من است به تو وصیت می کنم . علی(ع) فرمود : ای دختر پیامبر ، آنچه دوست داری وصیت کن. بعد هرکس در خانه بود بیرون کرد و خانه خلوت شد.
مادرم وصیتهایش را شروع کرد و گفت: پسر عمو جان در این مدت دروغ و خیانت از من ندیده ای و از روزی که با معاشرت دارم مخالفت تو نکردم.

امیر المومنین(ع) فرمود: معاذالله، توداناتر به خدائی و تو نیکوتر و پرهیزکارتر و بزرگوارتر از آن هستی و خوف تو از خدا بیشتر است از اینکه من و تو را برای مخالفت با خود سرزنش کنم. فراغ تو و از دست رفتن تو بر من مشکل است ، ولی چاره نیست چون امر خداست که ناچار باید واقع شود. به خدا قسم مصیبت پیامبر(ص) را تازه کردی و فقدان تو و وفت تو بر من بزرگ است . انالله و انا الیه راجعون از مصیبتی که چه قدر ناگوار و دردناک و اندوهبار و بزرگ است
فاطمه جان، این مصیبتی است که آرامش و تسلی پذیر نیست و سوگ بزرگی است که چیزی جایگزین آن نمی شود . سپس هر دو گریستن .
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۱۲/۰۳
کانون فرهنگی مسجد جامع سنان . admin. gholamreza

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی